خانه ی قدیمی مثل همیشه ،  درست سر جای خودش بود

با پله های سنگی كه وقتی به طرف بالا می رفت و به در می رسید

مانند پناهگاهی شده بود برای من و تو

كه  دور از چشم و نگاه شماتت بار دیگران بگذرانیم

صدای قدمهای دو پای عاشق خلوت كوچه را بهم زد

من و تو بودیمكه دست همدیگر را محكم گرفته بودند...

گویی می ترسیدیم هر لحظه همدیگر را از دست بدهیم

صدای خنده های شاد تو دل من را می لرزاند

و نگاه های عاشقانه ی من قلب تو را ذوب میكرد

با هم به خانه ی قدیمی رسیدیم ..........

از پله های سنگی بالا رفتیم و پشت دیوار پناه گرفتیم

من به دیوار تكیه دادم و تو به من

مثل همیشه تنها چیزی كه بود حرفهای عاشقانه بود ..........

و صحبت از دوست داشتن و ترك نكردن

تو دست در كیفت كردی . مدادی را بیرون آوردی

من را به آرامی كنار زدی

و روی همان دیواری كه از تماس بدن من گرم شده بود چیزی نوشتی

شعری را كه همیشه آهنگش تو را به یاد من می انداخت

به نگاه متعجب من خندیدی و گفتی

این شعر رو می نویسم تا هر وقت اومدیم اینجا با هم بخونیمش

و یادمون باشه كه چقدر همدیگه رو دوست داریم و چه قولی بهم دادیم

من دست تو را كه مداد داشت گرفتم

و دو دست مهربان با هم شروع به نوشتن كردیم :

در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست

خو كرده ی قفس را میل رها شدن نیست

من با تمام جانم پر بسته و اسیرم

باید كه با تو باشم در پای تو بمیرم

عهــدی كه با تو بستم هرگز شكستنی نیست

این عشق تا دم مرگ هرگز گسستنی نیس

دیوار سنگی

هم از عشقی كه از عمق این كلمات به درونش نفوذ می كرد ، گرم شد..

من و تو دوباره دست در دست هم دیوار و خانه و كوچه را ترك كردیم

منتها این بار با "یك یادگاری بر روی دیوار سنگی"

.........یادگاری از یك عشق............